- شما؟
- من؟!
ممممم...
آهان!
من آنجا هستم، آن طرف، خوب نگاه کنید، آن سوی خط
اینی که می بینید من نیستم،
برای ما انتظار دقیقاً چه رنگ و بویی دارد؟
باید یادمان باشد تا این روزهایی که می روند
و روزهای انتظار که میآیند
بی حساب و کتاب نباشند
تا بفهمیم هر چیز چه جایی داشته
و ما
چه جایی داریم
تا بفهمیم که بوده ایم برای هم
که خواهیم شد برای هم...
این روزهای شیرینِ زود
با زمزمه های انتظار
مسافر
کنار پنجره ها
نگاهش به دور دست ها
منتظر
نگاهش به آسمان
به بلندای افق
به گردش مهتاب و آفتاب
و منتظرِ باز ایستادن آنها سر قرار...
خاموش نگاه می کنی و می خوانی
آرام در می یابی که:
"این تو نیستی
از برای دیگریست
بایست و لبخند بزن
ساکت بمان و بپذیر"
خاموش می مانی و روی می گردانی
زخم می خوری و دم بر نمی آری
دندان می فشاری و اشک نمی ریزی...
اما،
تو فریاد بکش در درون من
ای قلب عصیانگر من
عشق آمیخته به جنون است. اما جنون نیز اندک خردی در خود دارد...
نوشته ها را دیده ام همه. اما روانم تشنه ی واژگانی است که انسان آن را با قطره های خون نوشته باشد. آنان که فصلها را با خون می نگارند, نمیخواهند تنها آنها را بخوانند بلکه میخواهند دلها آنها را به خاطر بسپارند... نزدیکترین راه بین کوهها از اوج تا اوج است...
و من, از هنگاهی که راه رفتن آموخته ام همواره میدوم. بنگر اینک خواهم پرید و دیگر بی نیازم از آنکه با فشارِ آنان پریدن آغاز کنم... آه, چه سبک بالم اینک. در حالی پر میزنم که می دانم بر فراز خویشتن اوج میگیرم و خدایی درونِ من پایکوبی میکند.
"چنین گفت زرتشت - نیچه"
در قلبم بذر سرما پاشیده اند ...
در درون من رشد می کند، پر و بال می گیرد و هر روز جوانه ای تازه می زند
چند روزی است شاخه هایش به انگشتانم رسیده است!
دست های سرد، نگاه سرد، اشک یخ زده.
از وقتی از کنسرت برگشتم این شعر دائم داره تو مغزم تکرار می شه:
"از ماست که بر ماست"،
واقعا از ماست که بر ماست؟!
درختان ایستاده می میرند.
به خنده های بی خیالی اش غبطه می خورم
به غش غش خندیدن های کودکانه اش،
به امیدها و آرزوهایش
به هوس ها و خیالبافی هایش...
چه خوب که هنوز نیاموخته در این زندگی هیچ حقیقت شادی آفرین و زیبایی نیست
چه خوب که هنوز فصل قلبش بهار است و کسی میوه های شادی اش را نچیده است
چه خوب که هنوز در انتهای این جاده نور می بیند...
"ما آبستن امیدِ فراوان بوده ایم،
دریغا که به روزگار ما
کودکان مرده به دنیا می آیند!
اگر دیگر پای رفتن مان نیست،
باری، قلعه بانان این حجت با ما تمام کرده اند
که اگر می خواهیم در این سرزمین اقامت گزینیم
می باید با ابلیس قراری ببندیم... "
احمد شاملو
اینکه در عین حال چند نوع زندگی داشته باشی کار سختی
نیست، کافی است برای خودت هیچ نوع زندگی خاصی نداشته باشی، اطرافیان حتی تصورش
را هم نمی کنند ... زمان میگذرد، احساس بدبختی نمی کنم، احساس خوشبختی هم
نمی کنم، نمرده ام، زنده هم نیستم ...
چیزی را از دست میدهی، چیز دیگری به دست میآوری چیزی را از دست میدهی، چیزی به دست نمیآوری چیزی را از دست میدهی، چیزهای دیگری را هم از دست میدهی ...
تو در مرکز دایره ایستاده ای
و من چون کودکی گستاخ و شاد و بازیگوش
پیرامون محیط آن می رقصم
گاهی زمین می خورم، گاهی دور می شوم، گاهی سرگرم دیگری، ...
و هر بار که باز می گردم
تو همچنان در مرکز ایستاده ای ...
بستگی دارد همه اش به این که چطور به روزانه ات نگاه کنی.
می تواند همانطور که خسته کننده ترین و منفور ترین روزت بوده باشد, در یک بخشی اش هم _ فقط یک بخش کوچک در حد چند دقیقه _ لذت کوچک ولی خاصی داشته باشد که مفهوم روز خسته کننده و منفور را التیام بخشد و آنرا حتی تبدیل کند به یک روز خوب!
مثل امروز من...
که با یک-چند ایمیل دلچسب فرفره ی لحظه های روزانه ام دور جدیدی پیدا کرد.
داش آکل
رعد و برق زد قلبم سوخت روحم جوونه زد بارون گرفت …
دخترهای کوچولو توی رختخواب به چی فکر می کنند؟
به چشم های شاهزاده ی رویاها، به قدیس های آسیب پذیر مثل دلقک ها و به گیسوان بلندِ بلندی که روزی خودشان خواهند داشت، ...