بارانی باید

هوای این روزهای دلم ابریست


که حتی نگاه تو هم مرا آفتاب نمی شود

نظرات 6 + ارسال نظر
باگ یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 ب.ظ

شاید تحمل روزهای ابری با امید به دیدن روزهایی آفتابی آسانتر شود:

یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور

آرش دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:22 ق.ظ

اندوه تنهایی

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه می کارد



مو سپید آخر شدی ای برف

تا سرانجامم چنین دیدی

در دلم بارید ... ای افسوس

بر سر گورم نباریدی



چون نهالی سست می لرزد

روحم از سرمای تنهائی

می خزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهائی



دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق، ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدیست

خسته ام، از عشق هم خسته



غنچه شوق تو هم خشکید

شعر، ای شیطان افسونکار

عاقبت زین خواب دردآلود

جان من بیدار شد، بیدار



بعد از او بر هر چه رو کردم

دیدم افسون سرابی بود

آنچه می گشتم به دنبالش

وای بر من، نقش خوابی بود



ای خدا ... بر روی من بگشای

لحظه ای درهای دوزخ را

تا به کی در دل نهان سازم

حسرت گرمای دوزخ را؟



دیدم ای بس آفتابی را

کاو پیاپی در غروب افسرد

آفتاب بی غروب من!

ای دیغا، درجنوب! افسرد



بعد از او دیگر چه می جویم؟

بعد از او دیگر چه می پایم؟

اشک سردی تا بیفشانم

گور گرمی تا بیاسایم



پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه می کارد

فروغ فرخزاد

باگ دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ق.ظ

" آه ! "

باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد:


بیستون بود و تمنای دو دوست.
آزمون بود و تماشای دو عشق.


در زمانی که چو کبک ،
خنده می‌زد "شیرین"
تیشه می‌زد "فرهاد"!


نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس...
نه توان کرد ز بی‌دردی "شیرین" فریاد


کار "شیرین" به جهان شور برانگیختن است!
عشق در جان کسی ریختن است!


کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است .


رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین،
بی‌نهایت زیباست...


آن که آموخت به ما درس محبت می‌خواست :
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی...
تب و تابی بودت هر نفسی...
به وصالی برسی یا نرسی.

ع.س.رها سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ب.ظ http://www.raha2156.blogfa.com

چه کسی می آید با من فریاد کند؟

مشت می کوبم بر در، پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان ، من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم هان ، با شما هستم این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم لب بامی سر کوهی
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته چند
چه کسی می آید با من فریاد کند؟

باگ جمعه 3 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:41 ق.ظ

خدایا لبانش همیشه خندان امّا
گهگداری هر چند کوتاه یادش آور :
این حوالی بی او زندگانی مرده
است

ع.س.رها پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ق.ظ http://www.raha2156.blogfa.com

با خود عهد کردم: دیگر با تاریکی های خود حرف نمیزنم.سقوط از طبقه سوم هم به همان اندازه به آدم صدمه میزند که سقوط از طبقه صدم.اگر قرار است سقوط کنم،بگذار سقوطم از مکانی رفیع باشد. "پائولو کوئیلو"

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد