چرا این چنین من ام؟ فرزانه وار.

عشق آمیخته به جنون است. اما جنون نیز اندک خردی در خود دارد...

نوشته ها را دیده ام همه. اما روانم تشنه ی واژگانی است که انسان آن را با قطره های خون نوشته باشد. آنان که فصلها را با خون می نگارند, نمیخواهند تنها آنها را بخوانند بلکه میخواهند دلها آنها را به خاطر بسپارند... نزدیکترین راه بین کوهها از اوج تا اوج است...

و من, از هنگاهی که راه رفتن آموخته ام همواره میدوم. بنگر اینک خواهم پرید و دیگر بی نیازم از آنکه با فشارِ آنان پریدن آغاز کنم... آه, چه سبک بالم اینک. در حالی پر میزنم که می دانم بر فراز خویشتن اوج میگیرم و خدایی درونِ من پایکوبی میکند.


"چنین گفت زرتشت - نیچه"

در درون من

در قلبم بذر سرما پاشیده اند ...

در درون من رشد می کند، پر و بال می گیرد و هر روز جوانه ای تازه می زند

چند روزی است شاخه هایش به انگشتانم رسیده است!

دست های سرد، نگاه سرد، اشک یخ زده.

مفهوم مجــّرد

با این همه،  - ای قلب دربه در! -

 از یاد مبر 

که ما 

- من و تو - ، 

عشق را رعایت کرده ایم
از یاد مبر

 که ما

- من و تو - ،

 انسان را رعایت کرده ایم،

خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود ...


احمد شاملو

؟!؟

از وقتی از کنسرت برگشتم این شعر دائم داره تو مغزم تکرار می شه:

"از ماست که بر ماست"،

واقعا از ماست که بر ماست؟!

بدون عنوان

درختان ایستاده می میرند.

آرزوهای کوچک (1)

خوشبخت بودم اگر،

جای قلب و مغزم خالی بود!

حسرت

به خنده های بی خیالی اش غبطه می خورم 

به غش غش خندیدن های کودکانه اش، 

به امیدها و آرزوهایش

به هوس ها و خیالبافی هایش...

چه خوب که هنوز نیاموخته در این زندگی هیچ حقیقت شادی آفرین و زیبایی نیست

چه خوب که هنوز فصل قلبش بهار است و کسی میوه های شادی اش را نچیده است

چه خوب که هنوز در انتهای این جاده نور می بیند...


دریغا

"ما آبستن امیدِ فراوان بوده ایم، 

دریغا که به روزگار ما

کودکان مرده به دنیا می آیند!

اگر دیگر پای رفتن مان نیست،

باری، قلعه بانان این حجت با ما تمام کرده اند

که اگر می خواهیم در این سرزمین اقامت گزینیم

می باید با ابلیس قراری ببندیم... "


احمد شاملو