«داش آکل مردی سی و پنجساله ، تنومند ولی بد سیما بود . هر کس دفعة اول او را میدید قیافه اش توی ذوق میزد ، اما اگر یک مجلس پای صحبت او می نشستند یا حکایت هایی که از دوره زندگی او ورد زبانها بود میشنیدند، آدم را شیفته او میکرد ، هرگاه زخمهای چپ اندر راست قمه که به صورت او خورده بود ندیده میگرفتند ، داش آکل قیافه نجیب و گیرنده ای داشت : چشمهای میشی ، ابروهای سیاه پرپشت ، گونه های فراخ، بینی باریک با ریش و سبیل سیاه . ولی زخمها کار او را خراب کرده بود ، روی گونه ها و پیشانی او جای زخم قداره بود که بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لای شیارهای صورتش برق میزد و از همه بدتر یکی از آنها کنار چشم چپش را پائین کشیده بود.»
«صادق هدایت»
ادامه...
سلام! نوشتههات به نظرم آشنا میومد. خوب که دقت کردم فهمیدم قبلا بهت سر زده بودم. خوشحال که تو هم بهم سر زدی. عمق نوشتههات شبیه نوشتههای منه! آرومم میکنه. آپ کردی حتماْ خبرم کن. با اجازه لینکت کردم. اما لینک کردن من اجباری نیست. بازم سر بزن.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام!
نوشتههات به نظرم آشنا میومد. خوب که دقت کردم فهمیدم قبلا بهت سر زده بودم. خوشحال که تو هم بهم سر زدی.
عمق نوشتههات شبیه نوشتههای منه!
آرومم میکنه.
آپ کردی حتماْ خبرم کن.
با اجازه لینکت کردم. اما لینک کردن من اجباری نیست.
بازم سر بزن.