«داش آکل مردی سی و پنجساله ، تنومند ولی بد سیما بود . هر کس دفعة اول او را میدید قیافه اش توی ذوق میزد ، اما اگر یک مجلس پای صحبت او می نشستند یا حکایت هایی که از دوره زندگی او ورد زبانها بود میشنیدند، آدم را شیفته او میکرد ، هرگاه زخمهای چپ اندر راست قمه که به صورت او خورده بود ندیده میگرفتند ، داش آکل قیافه نجیب و گیرنده ای داشت : چشمهای میشی ، ابروهای سیاه پرپشت ، گونه های فراخ، بینی باریک با ریش و سبیل سیاه . ولی زخمها کار او را خراب کرده بود ، روی گونه ها و پیشانی او جای زخم قداره بود که بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لای شیارهای صورتش برق میزد و از همه بدتر یکی از آنها کنار چشم چپش را پائین کشیده بود.»
«صادق هدایت»
ادامه...
زندگی یک بازی دردآور است
زندگی یک اول بی آخر است.
زندگی کردیم اما باختیم!
کاخ خود را روی دریا ساختیم.
لمس باید کرد این اندوه را.
بر کمر باید کشید این کوه را .
زندگی را با همین غم ها خوش است.
با همین بیش و همین کم ها خوش است.
زندگی را خوب باید آزمود.
اهل صبر و غصه و اندوه بود.
باختیم و اما هیچ شاکی نیستیم
بر زمین خوردیم و خاکی نیستیم.
قدر آیینه بدانید تا وقتی که هست
نکه آن وقت افتاد و شکست
عالی بوووووود :)))))) "نکه" به ادبیات غنایی شعر فارسی افزوده شد :))))
محو گشتم، گم شدم، هیچم نماند
سایه ماندم ذرهی پیچم نماند
قطره بودم، گم شدم در بحر راز
مینیابم این زمان آن قطره باز
در فنا گم گشتم و چون من بسی ست
گرچه گم گشتن نه کار هر کسی ست
عطار نیشابوری