به خنده های بی خیالی اش غبطه می خورم
به غش غش خندیدن های کودکانه اش،
به امیدها و آرزوهایش
به هوس ها و خیالبافی هایش...
چه خوب که هنوز نیاموخته در این زندگی هیچ حقیقت شادی آفرین و زیبایی نیست
چه خوب که هنوز فصل قلبش بهار است و کسی میوه های شادی اش را نچیده است
چه خوب که هنوز در انتهای این جاده نور می بیند...
می توان رشته این تار گسست
میتوان کاسه آن تار شکست
می توان فرمان داد
هان ای طبل گران زین پس خاموش بمان
به چکاوک اما
نتوان گفت نخوان
مرسی، دوست دارم اینو خوشگلِ